پیرمرد به زنش گفت : بیا یادی از گذشته های دور کنیم !
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار ، بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم !
پیرزن قبول کرد !
فردا پیرمرد به کافه رفت و دو ساعت از قرار گذشت ؛
ولی پیرزن نیومد !
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه !
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام...
shishi
نظرات شما عزیزان:
عشق عرفان ... 
ساعت15:21---11 ارديبهشت 1391
آخی .gif)
چه عشقولانه ....
doost... 
ساعت14:37---18 فروردين 1391
bamaze bood...
movafagh bashid... پاسخ:tnx...
|